نوشته شده توسط: محمد نادعلیان
اشکی که بی صداست پشتی که بی پناست دستی که بسته است پایی که خسته است قلبی که عاشق است حرفی که صادق است شعری که بی بهاست شرمی که اشناست دارایی من است ارزانی شماست........
در نگاهم یک غروب سرد بود سرنوشتم جاده های درد بود از میان برگهای سبز باغ قسمت من برگهای زرد بود
شاید آن روز که سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد گل یاس نداشت باید اینجور نوشت هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس زندگی اجبارست
یک شمع می تواند هزاران شمع را روشن کند، بدون آن که چیزی :از دست بدهد، مانند شادی که هیچگاه با تقسیم کردن کم نمی شود .